روزی چوپانی باگله گوسفنداش ب سبزه زاری رفت تا گوسفنداش چراکنن،همینکه گوسفنداش مشغول چراشدن طوفان سختی گرفت و چندتاازگوسفنداتلف شدن،چوپان ک دیدگوسفنداش مردن شروع ب دادوبیدادوفوش ب خداوندوامامان کرد،درهمین حال بودک مرددانایی ب نزدیکی مردرسیدوازاوپرسیدچراب خداوندفحاشی میکنی؟؟؟؟ مردشروع کردب حرف زدن وماجرارابرایش تعریف کرد،مردداناگفت:خداروشاکرباش ک ازبدبدترنشد......
چوپان کمی فکرکرداماچیزی ازحرف مرد دانامتوجه نشدوب سراغ بقیه گوسفندانش رفتوب خانه بازگشت.
روزبعددوباره چوپان ب همراه گوسفدانش ب علفزاررفت همینکه ب انجارسیدسائقه ای زدوچندگوسفندجان باختن مردچوپان ک ب شدت عصبانی شده بود دوباره ناسزاگفتن ب خدارا شروع کردمرددانا ک چوپان رازیر نظرداشت جلوامدوب اوگفت:بخاطرگوسفندانت ب خالقت ناسزامیگویی؟چوپان ک ب شدت عصبانی بودگفت:اری وهمینطورب ناسزاگفتن ادامه داد،مردداناک بسیار ناراحت شده بودب اوگفت:شاکرباش ک ازبدبدترنشد.....
امامردچوپان اهمیتی ب حرف مردداناندادودست از فحاشی برنداشت وب راهش ادامه داد اودرحالیکه فوش میداد ب طرف خانه اش حرکت کرد ک پایش پیچ خورد وباسرش ب درختی اثابت کردومرد......
مردداناازاینکه چوپان اینگونه و باکفرجان باخته بودبسیارناراحت شدامادیگرکاری ازدستش برنمی امد.
هرچیزی حکمتی داره اما چوپان قصه ما اینونفهمید،اماامیدوارم ک مااینگونه نباشیم وشاکرالطاف یگانه معبودمان باشیم......
نظرات شما عزیزان: